عکاسی خیابانی | تهران ۱۴۰۳

تهران، معشوقه‌ی من است. معشوقه‌ای پنهانی که تلاشی نخواهم کرد عمومی شود. گذاشته‌ام درون صندوق مخفی دلم تا هر چند ماه یکبار برای تازه کردن احوالم به او سر بزنم. من از هم‌نشینی با تهران شلوغ می‌شوم، آلوده می‌شوم، گوشه‌ای دنج می‌یابم و دوباره ساخته می‌شوم.

عکاسی در خیابان‌های تهران از من وجودی جدید می‌سازد. زیبایی می‌بینم، فقر می‌بینم، افسردگی، خوشحالی، گمگشتگی و هر حسی که تجربه نکرده‌ام را آنجا حس می‌کنم. خودم را می‌سپارم به کوچه پس کوچه‌ها، آن‌ها راه را بلدند. نیاز به مقصد ندارم. من به دنبال مسیرم. مسیر کریمخان تا ایرانشهر، مسیر ولیعصر تا باغ فردوس، مسیر تجریش تا دربند، از این سر شهر تا آن سر شهر.

من عاشق بی‌نظمی درون چهارچوب تهران هستم. عاشق مردمی که نمی‌توانم افکارشان را بخوانم اما می‌توانم تصور کنم. نگاه‌شان می‌کنم و با نگاه‌شان غمگین می‌شوم، می‌خندم. از کنار هر عابری که رد می‌شوم لبخندی حواله‌اش می‌کنم مبادا آخرین حرف‌هایش را نامه کرده باشد و به سمت پل حقانی برود.

تهران، خازنِ بُرد مغزم است. همه چیز برایم آنجاست. انرژی روحم که تمام می‌شود به آغوشش پناه می‌برم. عشقی که از او می‌گیرم هیچگاه از من دور نمی‌شود، هیچگاه گم نمی‌شود و هیچگاه ترکش نخواهم کرد. از او دور می‌شوم تا برایم عادی نشود همان داستان دوری و دوستی. برای من و تهران جواب داده است.

تهران همچون پدری حمایتگر است. هزینه می‌کند، مکان می‌دهد و تو را به سمت تجربه کردن هُل می‌دهد. در سایه این پدر می‌توانی جوان سرزنده و تلاشگر ببینی، پیرمرد دنیادیده ببینی، خانه‌های قدیمی با عطر قرمه‌سبزی در کنار خانه‌های نو با عطر کوکی را نظاره‌گر باشی.

تهران را نباید از درون تهران دید. باید چند صباحی از او دور باشی و بعد به آن برگردی. آنوقت عظمتش را درمی‌یابی، آنوقت تو را همان جایی می‌برد که ناخودآگاهت می‌گوید. باید در تهران گم شوی بدون مقصد تا بیابی آنچه را تا حال نداشتی.