عکاسی دریا بابلسر

عکاسی دریا بابلسر همیشه سوژه جدید و داستان جذابی دارد. این عکس را در آخر پاییز ۱۴۰۳ ثبت کردم.

به دریا رسیدن تازه اول راه بود. ۵سال پیش، کنار همین دریا قول داده بودند هروقت حس کردند راه‌شان از هم جداست، همینجا برگردند و همینجا جدا شوند. دریا، نقطه عطف زندگی‌شان بود. حالا در هوای سرد زمستانی با تن و ذهنی خسته به دریا خیره شده بودند. مرد فلاکس چای را برداشت و هر دو لیوان را پر کرد.
ـ نمی‌خوام
+ تو که هیچ‌وقت به چای نه نمی‌گفتی.
ـ حالا فرق می‌کنه.
+ هیچ فرقی نمی‌کنه. ۵سال پیش جاهل بودم فکر می‌کردم عاقلم. الان هم همونم هنوز نتونستم اونقد بزرگ بشم که دل به چهارتا حرف ندم که انگار رو این ساحل نوشتی و موج دریا پاکشون کرد.
ـ روز آخره. تلخ حرف نزن.
+ جنگ اول نکردم که به صلح آخر رسیدم پس حق دارم یه جایی حرفای تلخو تف کنم.
ـ الان زدن هیچ حرفی تاثیر نداره. بذار با یه قاب خوب از هم جداشیم.
+ یه قاب نیم ساعته نمی‌تونه ۵سال رو به فراموشی بسپاره.
ـ آدم فراموشکاره. یه روز فراموش می‌کنی.
+ رنجی که زخم شد دیگه فراموش نمیشه. جاش همیشه هست حتی اگه یه خط کمرنگ بشه.
ـ میگی چیکار کنم؟
+ هیچی. مواظب آدم بعدی باش.
ـ آدم بعدی در کار نیست.
+ برام مهم نیست هست یا خواهد اومد.
ـ من هنوز تو رو دوست دارم.
+ از دوست داشتن فقط حرفشو یاد گرفتی.
ـ من هر کاری کردم برای خودت و عشق مون بود.
+ تو هر چقدر یه پرنده رو دوست داشته باشی با تو قفس نگه داشتنش نمیتونی بهش بفهمونی دوسش داری.
بخار چای تمام شد. چای سرد شد. حرف‌ها از دهن افتاد. یک ربع بعد در این قاب فقط دو صندلی خالی بود و موج‌هایی که به جای پای مرد و زن بوسه می‌زدند.