عکاسی روستا | درگز ۱۴۰۰

عکاسی روستا درگز حس و حال عجیبی داشت. دیدن روستا، خاطرات کودکی را برایم مرور می‌کند و گاهی لبخند می زنم گاهی اشک در چشمانم حلقه می‌زند. دیدن خانه های قدیمی و آدم هایی که گنجینه خاطرات هستند کنجکاوم می کند. دوست دارم کنار هر کدام بنشینم و چای بنوشم و از گذشته ها بشنوم. از زمانی که بوی کاگهل دیوارها تازه بود. عطر نان تازه در کوچه ها می پیچید. آدم ها که از کنار هم می گذشتند به همدیگر لبخند می زدند.

در درگز خانه ننه خدیجه (عکسش بین عکس‌ها هست) اقامت داشتم. خانه ای با دو اتاق تودرتو، آشپزخانه ای بزرگ و حیاطی باصفا. پنجره بیرونی خانه به رنگ آبی است. وارد خانه نشده بودم که عبارت «خانه آبی» در ذهنم نقش بست. در باغچه حیاطش سبزی‌های مختلفی کاشته شده است. درخت آلو و سیب برایت سایه پهن می‌کنند. گوشه ی دیوار بالشتی بیضی شکل و لحافی پهن است که دلت می خواهد در تابستان آنجا تکیه دهی یا دراز بکشی و به زیبایی های طبیعت بنگری و گوش بسپاری.

گربه ای در حیاط خانه سکونت دارد (عکسش بین عکس‌ها هست) که ننه خدیجه می گوید سنش زیاد است. انگار همدم همیشگی ننه خدیجه بوده و سال ها همین جا رشد کرده است. گربه، چشمانی سیز و کشیده و تنش سفید با لک های سیاه رنگ است.

ظهر که می شود ننه خدیجه برایم یخنی می پزد. عطر غذا در خانه می پیچد و مست می شوم. ناهاری که ننه خدیجه پخته است گوشت تنم می شود. در اتاق روبه‌روی کولر دراز می کشم و به کودکی ام برمی گردم. روزهایی که بی دغدغه می زیستم و گذراندن اکنون تنها دغدغه ام بود.

باز هم هوای خانه ننه خدیجه به سرم زده است. خانه ای که عشق و محبت خالص را می توانم احساس کنم. جایی که دغدغه هایم دود می شود و در آسمان آبی اش گم می شود.

دلم برای شب آن خانه و روستا تنگ می شود. اذان مغرب که تمام می شود، ننه خدیجه با چادر گل گلی اش نماز را گوشه حیاط می خواند. گربه ی همدم هم کنار او دراز می کشد. بعد از نماز با آش لخشک پذیرایی می شوم. انگار عطر و طعم غذا در این مکان جور دیگری مرا در خود غرق می کند. لذت می برم و به جانم می نشیند.

درگز آن سال برایم با خانه ننه خدیجه تداعی می شود. دلم برای تجربه دوباره آن خاطرات تنگ شده است.