عکاسی خیابانی | پیرمردی در کوچه های قدیمی

فروشنده: حاجی اینقدر اون سیب‌زمینیا رو بردار بذار نکن.

پیرمرد: باید یه سیب‌زمینی خوب پیدا کنم یا نه؟

فروشنده: همش خوبه. اگه هر کی میاد بخواد هی زیرو رو کنه که خوب نمی‌مونه حاجی.

پیرمرد: قدیما مردم کارشون درست بود نیاز به اینکارا نبود. به فروشنده می‌گفتیم خودت ۲ کیلو بذار، اونم انگار واسه مادر خودش می‌خواست سیب‌زمینی بذاره، تمیز و یکدست می‌ذاشت. ما هم دعاش می‌کردیم.

فروشنده: دست شما دردنکنه دیگه. الان ما دزد و کم‌فروش هم شدیم.

پیرمرد: نه خدانکنه پسرم. ولی وقتی می‌ترسی من جدا کنم یعنی همه‌ی جنست یکدست نیست.

فروشنده: جداکن حاجی جداکن تا چارتا حرف دیگه بارمون نکردی.

پیرمرد: تقصیر توعم نیست. تو از یکی دیگه می‌خری اونم از یکی دیگه. همه هم به فکر سود و منفعت خودشونن.

فروشنده: شغلت چیه حاجی؟

پیرمرد: کشاورز بودم. از وقتی بچه‌هام اومدن شهر، زنم بی‌طاقت شده بود همین شد ما هم اومدیم شهر. الان یه حقوق بخور نمیر بیمه می‌گیرم و روزگار می‌گذرونم.

فروشنده: خدا واسه حاج خانوم حفظت کنه.

پیرمرد: خدا شما جوونا رو هم عاقبت بخیر کنه. همینا رو حساب کن برم که نونا بیات شد.

فروشنده پلاستیک سیب‌زمینی را در یک کفه ترازو و یک وزنه و انگشت شصت خود را در کفه دیگر ترازو می‌گذارد. حاجی شد ۲ کیلو و ۵۰۰ اشکال نداره؟

پیرمرد: نه. ۵۰۰ گرم چیزی نیست بذار باشه.

فروشنده: بفرما.

پیرمرد: خدا از جوونی کمت نکنه. خدانگهدارت.

فروشنده لبخند ژکوندی بر لب سری تکان می‌دهد و پیرمرد قدخمیده جک دوچرخه‌اش را بالا می‌زند و می‌رود.

این مجموعه عکس را در ظهر پاییزی اطراف محله‌های قدیمی مشهد ثبت کرده ام. خوشحال می‌شوم نظرتان را درباره عکس‌ها و نوشته‌ام بخوانم.